تولد بابام بود. آخرین لحظه یواشکی از خونه زدم بیرون تا کیک بگیرم. هوا روشن بود. حدود ۹ شب. یه شب روشن و خنک بهاری. دو دقیقه تا سوپرمارکت راه رفتم. هیچکس در خیابان نبود. دستم تو کاپشنم بود ولی سردم نبود. وارد سوپرمارکت شدم. نیمساعت دیگه مغازه بسته میشد. به غیر از من فقط یک زن دیگر توی مغازه بود. مغازه بزرگ و ساکت بود. فروشنده پشت صندوق نشسته بود و ما را زیر نظر داشت. من دنبال یخچال کیکها گشتم. و از اینکه صندوق دار داشت من را میپایید معذب بودم. یکم اینور اونور کردم تا پیداش کردم. تنوع کیکها کم بود. دست کردم و یه کیک آلبالویی یخ زده و باریک برداشتم. رفتم دم قفصهی پاستیلها دنبال یه چیز جدید میگشتم٬ چیزی پیدا نکردم. رفتم دم صندوق. پول رو پرداخت کردم. برگشتم. ده دقیقه هم توی مغازه نبودم٬ ولی هوا تاریکتر شده بود. انقدر همهجا ساکت بود دلم نیومد آهنگ گوش کنم. برگشتم خونه. به پدرم تبریک گفتیم. لبخند زدیم. بعدش اومدم تو اتاقم. ماها فقط لبخند زدیم.