۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

-s

رفتن به سینما با اون شخص برایم رویا بود. جدا رویا بود. اما میدانید من فقط به سینما رفتن اش فکر کرده بودم. شاید وقت نکرده بودم رویا ام را بیشتر کنم. شاید هم عقلم نمیرسید. شاید هم خودم را زیادی دست بالا گرفته بودم و فکر میکردم همه چیز خودش پیش میرود. این طور هم بود. همه چیز خودش پیش رفت. یعنی همیشه همه چیز خودش پیش میرود. و من هیچ نقشی در پیش بردن اش ندارم. من فقط نگاه کردم. هم فیلم را هم او را. هیچ در قید این نبودم که بخواهم چیزی بگویم. اما او حرف اش را زد. خوش حال بودم که او دیگر ساکت من را نگاه نمی کرد. از یک جهت هم ناراحت بودم. شاید فقط من بودم داشتم به حرف زدنمان فکر میکردم. شاید برای او یک فیلم دیدن معمولی بود. که واقعا هم همین بود. تعریف میکرد. از تعطیلاتش را که چه کار ها کرده و اینکه چه کار ها قرار است بکند. گه گداری از من هم سوالی میپرسید. من هم صدای خشک شدهی ته گلو ام را می آوردم بالا و خس خس کنان میگفتم من کار خاصی انجام نمیدهم. و بعد اش اهم اهم میکردم تا صدایم دوباره صاف شود. میگفتم روز ها کار میکنم و شب ها انقدر خسته ام که نمیتوانم کار دیگری بکنم. گفتم کلا در این تعطیلات یک مهمانی بیشتر نرفته ام. گفتم فیلم میبینم و کتاب میخوانم. این تنها کاری بود که میکردم. نمیخواستم چیزی از نقاشی کردن بگویم. چون هر دو مان خاطرهی خوبی از نقاشی های من نداشتیم. در قطار وقتی داشتیم بر میگشتیم آفتاب افتاده بود روی صورتم و اين شانس برایم فراهم شده بود که چشمانم را ببندم و از موقعیتی که تویش هستم فرار کنم. اما گوش هایم کار میکرد. گوش هایم همیشه کار میکنند.