۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

اين داستان با اينكه داستان نيست، اما واقعيست

آقا ما فردا ميخواستيم كه بشينيم درس بخونيم. خيلى درس بخونيم. يهو يارو —اونجا كه قبلاً كار ميكردم— زنگ زد كه فلان پاشو فردا بيا كار دارم و نميدونم يه فلايرى كسشرى چيزى بايد برام طراحى كنى. هيچى ديگه مام حالا فردا يه ساعت و نيم بايد بكوبيم بريم. يه ساعت و نيمم بكوبيم برگرديم. 
امشب مسواك نزدم. چونكه خيلى خوابم مياد.
كمر درد. اوه اوه يه كنر درد شديدي گرفتم. خوابيدم كف اتاق، امشب اصن رو زمين ميخوابم. ميگن خوبه. حالا نميدونم چقد راسته. اين كمر درده خلاصه هر چند وقت يه بار مياد.
آقا فيسبوكمم زدم دى اكتيو كردم. فيسبوك سخته دى اكتيو بودن. چونكه حالا جداى كسكلك بازياش و شوخياى لوس آريايى و كوروش و خز و خيلارو مسخره كردناش و ما خوبيم ما خوبيماش، خدايى كلى منبع خبرى و آدماى باحال اونجان —حداقل تو فيسبوك من—. اصن امروزه روز بدون فيسبوك نميشه. شايد هفته ديگه اكتيوش كنم باز. 
كمر درد آقا. كمر درد.
بخوابم ديگه.