۱۷ ساعت در اتوبوس نشسته بودم و دیگر حوصله کسی را نداشتم. دوستم کنار دستم نشسته بود. من از همان اول ایرفون را کردم توی گوشم و سعی میکردم با کسی ارتباط چشمی برقرار نکنم. سعی کردم ارتباط چشمی برقرار نکنم تا مبادا سر صحبت باز شود و مجبور شوم ایرفونم را در بیآورم. ساعت حدود سه نصف شب بود که اتوبوس چند دقیقه کنار یک کیوسک نگه داشت. دوستم گفت که میرود چیزی بخرد و بعدش میرود یک جای دیگر مینشیند تا بتواند بخوابد. او که رفت سرم را گذاشتم روی بطری نوشابهی خالی. از همین نوشابه خانواده ها. پلاستیکی ها. بطری را گذاشتم روی صندلی دوستم و پاهایم را گذاشتم روی صندلی خودم و مچاله سعی کردم بخوابم. هدفون هم داشت صدا در میآورد. ولی اگر در نمیآورد مردم صدا در میآوردند و نمیتوانستم بخوابم. یک دختری که تا قبل از آن باهاش صحبت نکرده بودم وضعیت من را دید و شالگردناش را داد که بجای شیشه نوشابه بگذارم زیر سرم. دوست داشتم همان موقع عاشقاش شوم. ولی خواب آنموقع زیباتر بود. تشکر کردم و خوابیدم. شالگردناش بوی عطر میداد. یعنی دوست داشتم بوی عطر میداد. ولی بوی اسپری میداد. من حالم از بوی اسپری زنانه بهم میخورد. ولی دیشب اصلا یادم نبود.