مادرم آدم مهمان نوازی است. مخصوصا بعد از اینکه مهاجرت کردیم. تنها شده و دوست دارد با هرکسی ارتباط برقرار کند و این اصلا بد نیست. امروز برای نهار دو خانواده رو دعوت کرد خانمان. دو خانوادهی ایرانی که زمان زیادی از حراج زندگیشان نگذشته. آنها هم زندگیشان را فروختهاند و تبدیل به پول کردهاند. آمدهاند در یک کشور غریب و انگار تازه دوباره متولد شدند. همه چیز را باید از اول یاد بگیرند. اول راه رفتن بعد حرف زدن و ارتباط برقرار کردن.
پدرم رفت و آنها را از ایستگاه قطار آورد. حالا پدرم داشت راه نشان میداد و مادرم تبدیل شده بود به کسی که توصیه میکرد. پدرم احساس میکرد که اطلاعاتش به درد کسی میخورد و دیگر یک تازه کار نیست. داشتند باهم حرف میزدند. مادرم با روی باز برخورد میکرد. حتی آنها را قبلا ندیده بود. پدرم داشت راجع به زبان حرف میزد. از اینکه سخت است٬ از اینکه خودش هم دارد میخواند. خاطراتشان را تعریف میکردند. مادر پدرم فهمیده بودند چیزهایی که تجربه کرده بودند در چند سال گذشته به درد بخور هستند و الآن که بهش نگاه میکنند شاید به سختیهایی که کشیدند میارزید. خودم را جدا نمیکنم٬ فقط میخواهم راجع به پدر و مادرم بگویم. از اینکه پدرم مادرش را سال گذشته از دست داد٬ از اینکه دو سال بود که ندیده بودش و یکهو خبر مرگش را شنید. از اینکه مادرم عید هارا هرجور که شده سفرهی هفت سین میچیند با اینکه هر لحظه نگران تلفن است که ممکن است هر لحظه زندگ بزند و کسی پشت خط خبر مرگ مادرش را بدهد.
مادرم امروز خوشحال بود و پدرم دلتنگیهایش را فراموش کرده بود.