این روز ها دارد هیچ اتفاقی میافتد. تمام حرکات٬ تمام آدم ها و تمام قرار ها از پیش تعیین شدهاند و فقط باید توی لحظه و مکان مشخص حاضر شوم تا بقیه چیزها خودش پیش برود. این اسمش روزمرگی است. چیزی که من فکر میکردم دوست دارم. الآن هم نمیگویم که دوست ندارم. فقط رفتهام آن بیرون (بیرون از اینترنت. بیرون از اتاقم. بیرون از خانه) دیدهام که آن بیرون آدمها دارند حرکت میکنند (اوه چه خوب شد گفتی٬ ما نمیدونستیم که آدما حرکت میکنن). فهمیدهام میشود با آدمها حرف زد و خندید. حتی به زور. دیگر تمام آنچه در اتوبوس میشنوم صدای آهنگ نیست. صدای صحبت بقیه هم به گوش میرسد و دیالوگهای کوتاه با آدم های غریبه برقرار میشود.