۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

هه. هه هه. هه هه هه. هه هه هه هه. هه هه هه هه هه

یک ساعت و نیمه اومدم این‌جا. یک ساعت و نیم که می‌گم یعنی یک ساعت و نیم ها. اومدم این‌جا بنویسم که پسر آقا بابک (همسایه بالاییمون) شیش هف ماهه تو کف یه دخترس. ولی هیچ کاری نمیکنه انقدر بی‌عرضست. خلاصه٬ هیچی دیگه امروز دختره ورداشت دوست پسرشو آورد پیش پسر آقا بابک گفت که تبریک بگو. پسر آقا بابک هم لبخند زد. اول تبریک نگفت. دختره گفت تبرییییک بگو. دوباره پسر آقا بابک چیزی نگفت٬‌ ولی این دفعه بیشتر لبخند زد. بعد یه مکث کوتاه شد. پسر آقا بابک تبریک گفت. گفت که چقدر خوش‌حاله واسشون و این‌که ایول. 
هیچی دیگه٬ پسر آقا بابک بعدش راه افتاد به سمت خونه. تازه دوباره داشت صدای موزیک تو گوششو میشنید. آهنگه میگفت ما تا ابد هستیم. همه‌ی این درد ها فقط تجسمه.