۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

چشم چشم دو ابرو


من قصد دارم از این‌جا بزنم بیرون. برم بیرون. اما قبلش باید با ستاره حرف بزنم. باید اونم بیاد. می‌دونید راستش با ستاره حرف زدن سخته. یعنی برای من سخته. چون اون اگه حرف نزنی بیشتر تو رو می‌فهمه٬ اما این‌بار فرق می‌کنه. باید مطمئن بشم که می‌فهمه. تقریبا حرف زدن داره از یادم میره. یعنی نیازی ندارم به حرف زدن. دقیق تر بگم٬ تا الان که نیاز نداشتم. حرف زدن کار مسخره‌ایه. ستاره هم که دیگه منو بد عادت کرده. فقط اونه که نمی‌خواد با حرف زدن خوش‌حالم کنه. راستش نمی‌دونم. شاید هم الان رفتم و باهاش صحبت نکردم. نگاهش کنم. اون حتما می‌فهمه چی دارم میگم. اما باید بیاد. نمی‌تونم تنها برم. کاش حرف زدن بلد بودم. باید راضیش کنم. نمی‌خوام خرش کنم. من از اینایی نیستم که برم گلی چیزی بخرم تا راضیش کنم. آخرین باری که این‌کار رو کردم با صدای ملایمی ازم تشکر کرد. آخرین باری هم بود که دروغ می‌گفت. به هر حال موضوع رو نباید جدی بگیرم. جدی هست. اما نه اون جدی که ذهنم رو مشغول کنه. ما بحث های مهم تری هم داشتیم٬ اون کاملا آدم منطقی‌ایه.
وای باز این پسر گداهه. می‌دونید من از گداها خوشم نمیاد. یعنی نه این‌که بدم بیاد. اما ترجیح می‌دم وقتی گدا تو خیابون می‌بینم رومو بکنم اون‌ور. گداها خوب بلدن با چشم حرف بزنن. دلیل این‌که پول نمی‌دم بهشون اینه که پولمو می‌خوام خودم. من جور دیگه‌ای کمک می‌کنم. نمی‌دونم. شاید هم اصلا کمکی نمی‌کنم.
امروز تو قطار یه زنه بسته‌ی شکلاتشو که گذاشته بود کنار دستش جا گذاشت و بدون شکلات پیاده شد. مردم این‌جورین دیگه. همش همه چیشون رو یادشون میره. منم چیز میز زیاد جا می‌ذارم. چیزایی که جا می‌مونند معمولا یکهو ارزششون برای آدم زیاد میشه. یا شایدم برای من این‌جوریه. نمی‌دونم. من اکثرا هیچ چیز رو نمی‌دونم. این روزا کیه که چیزی رو بدونه. غیر از وحید. وحید پسر همسایه بالاییمونه. بیست و هفت هشت سال نباید بیشتر داشته باشه. اما معلومه که همه چیز رو میدونه. من فقط یکی دو بار تو آسانسور دیدمش که یک بارش رو سلام کردیم. یه بار سرش تو موبایلش بود اصن متوجه من نشد. خونه‌ی ما طبقه‌ی سومه. اگه یک آدم معمولی بخواد با پله بره سریع‌تر میرسه تا یک نفر با آسانسور. اما من پام درد می‌کنه. پله ها سخت ترین چیز زندگی من شدن. قبلن این‌طور نبود. هیچ چیز قبلا این‌طور نبود که الان هست. به جز ستاره. ستاره هنوز مثل قبلنه. می‌دونین چیکار می‌کنم اصن؟ بیخیال رفتن می‌شم. ته دلمم می‌دونم که ستاره دوست نداره بریم. اگه دوست داشت من این‌همه با خودم کلنجار نمی‌رفتم که چجوری بهش بگم. آره همینه. دیدید گفتم ستاره خوب بلده منظورش رو بهم بگه. پس بهتره برم بستنی بگیرم و برم خونه. من بستنی وانیلی دوست دارم. اما ستاره توت فرنگی. به نظر من که بستنی توت فرنگی خیلی طعم بی‌خودی میده. چجوری یکی می‌تونه از اون طعم خوشش بیاد. توت فرنگی همین‌جوریش خوبه. تازه اونم با شکر.