شرکت تعطیل شده است و فقط چراغ بالا سر من روشن است. هوای تاریک پاییزی. چند تا ایمیل بفرستم و بالاخره من هم میتوانم از این ساختمان گنده و زشت بزنم بیرون. من معمولا آخرین نفری نیستم که از شرکت میزنم بیرون. اتوبوسم ساعت هفت و بیست دقیقه حرکت میکند و فقط پنج دقیقه وقت دارم تا خودم را به اتوبوس برسانم. اما نمیشود. دو تا ایمیل مانده هنوز. یکی به شرکت بیمهی پرینتر های شرکت و یکی هم به آقای سعیدی. آقای سعیدی مشتری ماست. و آدم خوش تیپ و قیافهای هم هست. بهش میخورد دکتری چیزی باشد. اما مهندس برق ساختمانی است و از طریق شرکت ما دوربین های مداربسته وارد میکند. جناب آقای محسن سعیدی٬ با عرض سلام و تبریک سال نو. از شما خواهش به عمل میآید بعد از تعطیلات بهاری سری به شرکت ما بزنید تا در مورد پارهای از کار ها صحبت کنیم. با تشکر ایمن گستر. از نوشتن این نامههای خشک اداری بیزام. تمام شد و حالا باید کامپیوتر ها را خاموش کنم و سه طبقهای را از پله ها پایین بروم. هفت و نیم است و اتوبوس بعدی پانزده دقیقهی دیگر میآید. این موقع از روز این محله سوت و کور است. چون بیشتر ساختمان های اطراف اداریاند و همهشان نزدیک به یک ساعتی هست که تعطیل شدهاند. باد سردی میآید و من مجبورم خودم را لای بارانی نازکم بپیچم. متنفرم از این هوا. نه آنقدر سرد است که لباس های خیلی گرم پوشید و نه آنقدر گرم که لباس نازک و سبک جوابگو باشد. آن ور خیابان سوپرمارکت درب و داغونی است. به طرف اش میروم تا چیزی برای شام بخرم. امروز صبح دیدم که یخچال تقریبا خالی شده و من بسیار تنبل ام در پر کردن اش. صدای تلویزیون مغازه تا بیرون میآمد. دوست داشتم پیتزا بخورم برای شام. ولی حوصلهی درست کردن اش را نداشتم. برای همین سمت یخچال ها رفتم تا پیتزای آمادهای پیدا کنم. معمولا پیتزاهای آماده بدمزهاند و آدم از خوردنشان پشیمان میشود. اما پشیمانی را میگذارم برای بعد از خوردنشان. چشمم افتاد به یک جعبه «پیتزای آواز خوان» مسخره ترین اسمی که میشود روی یک پیتزا گذاشت. با اینکه اسم مسخرهای داشت اما دلم خواست تا برش دارم. طرح عجیبی داشت. جعبه های پیتزا معمولا نارنجی یا قرمز اند. اما این یکی مشکی بود و هیچ عکس پیتزا رویش نبود. و با خط خیلی معمولی رویش نوشته شده بود «پیتزای آواز خوان» . شاید بخاطر طرح جعبهاش نظرم را جلب کرده بود. یک بسته برداشتم و یک نوشابه. سمت صندوق رفتم تا پول بدهم. فروشنده گفت این پیتزا ها مجانی است و فقط پول نوشابه را از من گرفت. تعحب کردم. تعجب را توی صورت و ابرو هایم دید. لبخندی زد و گفت برای شما مجانیه. من شاید قبل از این یکی دوبار دیگر از آن مغازه خرید کرده باشم. حتی فروشنده را نمیشناختم. اما از لبخند روی صورت اش پیدا بود که انگار او من را میشناخت. در ایستگاه پنج دقیقه ای را به خودم لرزیدم تا اتوبوس آمد. راننده مرد جوانی بود که کلاه نقاب دار سرش کرده بود. غیر از من پیرمردی توی اتوبوس نشسته بود که انگشتش را توی گوشش کرده بود و داشت تمیز میکرد. خیلی زود به خونه رسیدم. پیتزا و نوشابه را گذاشتم توی آشپزخانه و تلویزیون را روشن کردم. به سمت اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. تلویزیون داشت اخبار نشان میداد. به آشپزخانه رفتم و پیتزا را در فر گذاشتم. بعد به توالت رفتم. وقتی از توالت برگشتم صدای پچ پچ از آشپزخانه میآمد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیتزا داشت حرف میزد. باور نمیکردم. هرچه سعی میکردم بفهمم چه میگوید هیچی دستگریم نمیشد. فقط میدانستم دارد آوازگونه حرفی را میزند. داشت میخندید و من را مسخره میکرد. این را میفهمیدم. اما معنی حرف ها و کلماتش رو متوجه نمیشدم. توی فر داشت میسوخت اما میخندید. کم کم پچ پچ اش تبدیل به فریاد شد. جیغ میکشید و هم چنان هیچی از حرف هایش نمیفهمیدم. عصبانی بود. داشت گر میگرفت. ترسیده بودم. قرمز شده بود. سریع فر را خاموش کردم و با دستکش از فر در آوردمش و انداختمش روی کابینت. چند دقیقهای بی صدا ماند و بعد دوباره شروع کرد به پچ پچ کردن و انگار حرف اش که تمام شد مرد. از تلویزیون داشت صدای آهنگ میآمد. صدای تبلیغ بانکی چیزی بود. روی پیتزا سس ریختم و با چاقو نصف اش کردم. نشستم جلوی تلویزیون٬ یک گاز از پیتزا خوردم و مردم.