۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

چیپیسر خوبی

نمیدانم اول یا دوم راهنمایی بود. آن موقع ها تازه جق زدن را یاد گرفته بودم. کلا همه چیز را تازه یاد گرفته بودم. اما به روی خودم نمیآوردم و بسیار تلاش میکردم تا جوری رفتار نکنم که کسی بفهمد که من این راز ها را فهمیدهام. در همان دوران من بسیار آدم شیک پوشی بودم. واقعا بودم. شیک پوش اما بد پوش (همچین توصیفی درست است؟ شیک پوش اما بد پوش؟). پیراهن مدرسه ام را میکردم توی شلوار پارچهایِ قهوهای ام و شلوارم را تا ناف میکشیدم بالا. شاید شیک پوش درست نباشد، تمیز پوشی چیزی بودم. خیلی منظم بودم، چون اگر آدم روزی بمیرد بقیه میآیند میگویند خیلی آدم منظمی بود. یک بار در مدرسه دعوایم شد. دو پسر لباس من را مسخره کردند. حالا یادم آمد. اول راهنمایی بود، اوایل سال. همهی بچه ها انگار همدیگر را میشناختند. همه هم محلی بودند و خانه هاشان نزدیک مدرسه. فقط من بودم که از یک جای دور میآمدم. همهی بچه ها اسم کوچک بقالی های آن اطراف را میدانستند و من شاید به زور میتوانستم مغازهای آن طرف ها پیدا کنم. برای همین بسیار غریبی میکردم، انگار اصلا یک دنیای دیگر بود. یک روز دو پسری که در صف کنار من میایستادند من را مسخره کردند. لباس هایم را. و من چه میکردم؟ دستم را میکردم توی جیبم. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیز کول است. اما این طور نبود. با ناراحتی نگاهم را میدوختم به یک جای دیگر تا مثلا نگهاشان نکنم. اهل کتک کاری نبودم، چون کتک خوردن روی شاخم بود. برای همین فحش دادم. میدانید، فحش های زیادی بلد نبودم. دست کردم و از آن ته مها یک فحش آب دار در آوردم. «بخواب بابا» بد ترین فحشی بود که بلد بودم. بهشان گفتم بخوابند بابا. باید ناراحت میشدند. اما ناراحت که نشدند هیچ، ادایم را در آوردند و با صدای مسخرهای گفتند بخواب بابا بخواب بابا. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم، ضعیف بودم. ناراحت شده بودم. حالا هم که یادش میوفتم ناراحت میشوم. چرا ناراحت نشوم؟ راستش دلم میخواست فحششان بدهم، زورم میرسید تا یک فصل حسابی کتکشان بزنم. من حتی مخالف خشونت هم نبودم، که حالا مثلا بگویید آخی چه پسر خوبی دعوا نمیکرد، عاقل بود. خیر، من فقط ضعیف بودم. میفهمید؟ هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حالا آن ها هم آن موقع حال شان را کردهاند با مسخره کردن من و هم اینکه اصلا امروز آن قضیه را یادشان نیست. پیروز شده بودند و من بازنده بودم. بازنده هستم.