بگذارید فکر کنم. راستش این قضیه از اول اش هم شروعی نداشت. یعنی. یعنی. یعنی میدونید. هرچه فکر میکنم. میبینم واقعاً شروعی نداشت. من وسطش بود. و واقعاً هم مطمئن نیستم که اصلاً اولی وجود داشته از همون اول. همه چیز از وسطِ ماجرا بود. یعنی. بگذارید جور دیگر بگویم. من فقط از وسط ماجرا وارد شدم. همه از اول بودن. اما من ندیدمشان. همه همدیگر را میشناختند. اول داستان های همدیگه را می دانستند. ولی من حتی اول داستان خودم رو هم نمیدونستم. من غریبه بودم. همه چیز تازه بود. ستاره سعی میکرد از همون اول من رو وارد داستان کنه. من رو پیش دوستاش میبرد. اما من. من فقط نگاه میکردم. حتی نمیتونستم بگم ستاره دوست منه. هر دفعه اون اول دست میداد و بغلم میکرد. و من. و من هر دفعه که میدیدمش یادم میرفت دفعهی قبل تا چه حد صمیمی بودیم. برای همین حتی میترسیدم دستم را دراز کنم تا با او دست بدهم. اما او توجهی نمیکرد. قوی بود. محکم. مطمئن بود چه میخواهد. مطئن بود چه کار میخواهد بکند. من از این اخلاقش خوشم میآمد. و حتی حسودی هم میکردم. اون آدم راحتی بود. بعد از مدتی که از ورود من به داستان ستاره و دوستاش میگذشت آدم های زیاد دیگری هم وارد داستان میشدند. اما من هم چنان «آدم جدیده» بودم. نیاز به معرفی داشتم. نیاز به حمایت. ستاره خیلی سریع میتونست با همه دوست بشه. و اتفاقاً همه هم خیلی راحت باهاش دوست میشدند. حتی من. ستاره ذهنش مشغول چیزی بود. همیشه فکر میکرد. آنقدر از درون در هیاهو بود که از بیرون آتش گرفته و تند و تیز این ور آن ور میرفت، با آدم ها صحبت میکرد، لباس میپوشید، بیرون میرفت. برای چیزی زیاد فکر نمی کرد. و معمولاً هم همهی کار هایش را درست انجام میداد.
یک شب که مهمونی خونهی سینا دعوت بودیم و اتفاقاً ستاره هم اومده بود. قرار نبود بیاد. یعنی من از قرار که خبر نداشتم. فکر میکردم نمیآید. نمیدانم چرا. اما کلاً اینطور فکر میکردم. ستاره اون شب مث همیشه آدم شادی بود. ستاره یه آدم شادِ واقعیه. واقعاً آدم خوش بختیه. من اینو میفهمم. راستش. راستش من از ستاره خوشم میآمد.
اون شب سعی کردم تا مست شوم. من که مست میشوم تازه شاید بتوانم چند کلمهای حرف بزنم. نمیخواستم چیز خاصی بگویم. فقط میخواستم از قالب ام خارج شوم. سینا میدونست که من از ستاره خوشم میاد. تقریباً همه میدونستن. اما من هیچ وقت حتی تلاشی نکردم تا به خود ستاره بفهمونم. یعنی میدونید. اون دختر باهوشیه. حتماً خودش فهمیده بود. و اگر اون هم میخواست شاید یک کاری میکرد. ولی نکرد. من منتظر بودم. حتی هنوز هم هستم. من فقط از دور نگاه میکنم. جلو نمیروم. قدرت اش را ندارم.
اون شب میخواستم بخندانم اش. اما هرچه بیشتر تلاش میکردم. بیشتر خراب می کردم. آخر سر موبایلم را از جیب ام در آوردم و شروع کردم به بازی با موبایلم. سعی کردم بیخیال شوم. و میدانید چه شد؟ بیخیال شدم. بعد از دو سال که ستاره رو میشناختم و هر روز عاشقش بودم. یکهو در اون لحظه، در اون شب بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم فقط عاشق اش بمانم. این طوری هیچ چیز خراب نشد. به نظرم انتخاب درستی کردم. هم چنان میبینمش. هم چنان به مهمانی میرویم. هم چنان میخندیم. و سهم من همین است، همین این. عاشقی را گذاشتهام برای شب ها، شب ها توی اتاقم.