سالِ نو تون به من چه
۸۹۴
۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه
اين داستان با اينكه داستان نيست، اما واقعيست
آقا ما فردا ميخواستيم كه بشينيم درس بخونيم. خيلى درس بخونيم. يهو يارو —اونجا كه قبلاً كار ميكردم— زنگ زد كه فلان پاشو فردا بيا كار دارم و نميدونم يه فلايرى كسشرى چيزى بايد برام طراحى كنى. هيچى ديگه مام حالا فردا يه ساعت و نيم بايد بكوبيم بريم. يه ساعت و نيمم بكوبيم برگرديم.
امشب مسواك نزدم. چونكه خيلى خوابم مياد.
كمر درد. اوه اوه يه كنر درد شديدي گرفتم. خوابيدم كف اتاق، امشب اصن رو زمين ميخوابم. ميگن خوبه. حالا نميدونم چقد راسته. اين كمر درده خلاصه هر چند وقت يه بار مياد.
آقا فيسبوكمم زدم دى اكتيو كردم. فيسبوك سخته دى اكتيو بودن. چونكه حالا جداى كسكلك بازياش و شوخياى لوس آريايى و كوروش و خز و خيلارو مسخره كردناش و ما خوبيم ما خوبيماش، خدايى كلى منبع خبرى و آدماى باحال اونجان —حداقل تو فيسبوك من—. اصن امروزه روز بدون فيسبوك نميشه. شايد هفته ديگه اكتيوش كنم باز.
كمر درد آقا. كمر درد.
بخوابم ديگه.
۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سهشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه
۱۳۹۲ دی ۱۷, سهشنبه
۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه
۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه
داستان کلید های نینجا
بگذارید فکر کنم. راستش این قضیه از اول اش هم شروعی نداشت. یعنی. یعنی. یعنی میدونید. هرچه فکر میکنم. میبینم واقعاً شروعی نداشت. من وسطش بود. و واقعاً هم مطمئن نیستم که اصلاً اولی وجود داشته از همون اول. همه چیز از وسطِ ماجرا بود. یعنی. بگذارید جور دیگر بگویم. من فقط از وسط ماجرا وارد شدم. همه از اول بودن. اما من ندیدمشان. همه همدیگر را میشناختند. اول داستان های همدیگه را می دانستند. ولی من حتی اول داستان خودم رو هم نمیدونستم. من غریبه بودم. همه چیز تازه بود. ستاره سعی میکرد از همون اول من رو وارد داستان کنه. من رو پیش دوستاش میبرد. اما من. من فقط نگاه میکردم. حتی نمیتونستم بگم ستاره دوست منه. هر دفعه اون اول دست میداد و بغلم میکرد. و من. و من هر دفعه که میدیدمش یادم میرفت دفعهی قبل تا چه حد صمیمی بودیم. برای همین حتی میترسیدم دستم را دراز کنم تا با او دست بدهم. اما او توجهی نمیکرد. قوی بود. محکم. مطمئن بود چه میخواهد. مطئن بود چه کار میخواهد بکند. من از این اخلاقش خوشم میآمد. و حتی حسودی هم میکردم. اون آدم راحتی بود. بعد از مدتی که از ورود من به داستان ستاره و دوستاش میگذشت آدم های زیاد دیگری هم وارد داستان میشدند. اما من هم چنان «آدم جدیده» بودم. نیاز به معرفی داشتم. نیاز به حمایت. ستاره خیلی سریع میتونست با همه دوست بشه. و اتفاقاً همه هم خیلی راحت باهاش دوست میشدند. حتی من. ستاره ذهنش مشغول چیزی بود. همیشه فکر میکرد. آنقدر از درون در هیاهو بود که از بیرون آتش گرفته و تند و تیز این ور آن ور میرفت، با آدم ها صحبت میکرد، لباس میپوشید، بیرون میرفت. برای چیزی زیاد فکر نمی کرد. و معمولاً هم همهی کار هایش را درست انجام میداد.
یک شب که مهمونی خونهی سینا دعوت بودیم و اتفاقاً ستاره هم اومده بود. قرار نبود بیاد. یعنی من از قرار که خبر نداشتم. فکر میکردم نمیآید. نمیدانم چرا. اما کلاً اینطور فکر میکردم. ستاره اون شب مث همیشه آدم شادی بود. ستاره یه آدم شادِ واقعیه. واقعاً آدم خوش بختیه. من اینو میفهمم. راستش. راستش من از ستاره خوشم میآمد.
اون شب سعی کردم تا مست شوم. من که مست میشوم تازه شاید بتوانم چند کلمهای حرف بزنم. نمیخواستم چیز خاصی بگویم. فقط میخواستم از قالب ام خارج شوم. سینا میدونست که من از ستاره خوشم میاد. تقریباً همه میدونستن. اما من هیچ وقت حتی تلاشی نکردم تا به خود ستاره بفهمونم. یعنی میدونید. اون دختر باهوشیه. حتماً خودش فهمیده بود. و اگر اون هم میخواست شاید یک کاری میکرد. ولی نکرد. من منتظر بودم. حتی هنوز هم هستم. من فقط از دور نگاه میکنم. جلو نمیروم. قدرت اش را ندارم.
اون شب میخواستم بخندانم اش. اما هرچه بیشتر تلاش میکردم. بیشتر خراب می کردم. آخر سر موبایلم را از جیب ام در آوردم و شروع کردم به بازی با موبایلم. سعی کردم بیخیال شوم. و میدانید چه شد؟ بیخیال شدم. بعد از دو سال که ستاره رو میشناختم و هر روز عاشقش بودم. یکهو در اون لحظه، در اون شب بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم فقط عاشق اش بمانم. این طوری هیچ چیز خراب نشد. به نظرم انتخاب درستی کردم. هم چنان میبینمش. هم چنان به مهمانی میرویم. هم چنان میخندیم. و سهم من همین است، همین این. عاشقی را گذاشتهام برای شب ها، شب ها توی اتاقم.
۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه
باور کنید
قدیما وقتی انقد عاشق میشدم و حس خوش بختی میکردم، میرفتم یه جایی مینوشتم و تاریخ و ساعت هم میزدم تا برای همیشه ثبت بشه. اما واقعیت اینه که اون نوشته ها رو بعد از چند سال میخونم اصن اون حال و هوا رو یادم نمیاد. یادم میاد که عاشق کی بودم، اما یادم نمیاد چه حسی داشتم. حس عشق رو نمیشه ثبت کرد چون. نمیشه به یاد آورد. باید توش زندگی کرد. تو همون روز، همون لحظه.
۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه
۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه
۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه
۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه
۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه
من یک حسن دارم به اسم احمد که سلام میکند و خوب میکند که سلام میکند و شما هم بکنید همه بکنند. سلام کنید و سچچچرا ساام نکنید؟ مگو مت سلام میکنیم عمیک با اونتییک ه سلام میکنن عنن؟ اونی که سلام نمیکنه اصم عنه.
سسلاام کن سلام کن سلام کن سلام کنس باکساام سلاک گن ساا سلاک کم سلام گم سلاک گن
سلاک گن
سلام ککن
سلام کن
سلام کن سلاام کن سااتک کن سلام کن سلام کن سلاک کم سلاک من سلام کم سلا سلام سکم
۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه
همه خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خو،بیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ وبخ،وی خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبمی خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خویبیو خوبیم خوبیم خوبیمه خ، خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ بوی خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ وبخ خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خبو خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خمیوب خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خبویم خبویمبوبخ وبخیوبخیو خبوییخبویخیوبخیو خیوبخیویخمیوخیموبخنیوبخبویخیوبیخیویببخبویخبوبخبوبخوبخبوب خب ببنبخبوبخبوببخ وببخب بخبوبخب وببخ بوبخ بوبخبوبخبلبو ب وببخ بوبببببخبخ و خویبخیو خبویم خوبیخ خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم وبیم وبیمهو بخیو هبیو خوییمهبیم و خب،یو خبوی مبهویم بهیو ینهیوی هین وینی ین وین ین ی نیو یوین ی نی ین ین ینیریی ینیر یخویمبیهو خوبیم هخوبیم خویمبی هوبیم بیو خویمبی خوبیمبخن خبویم هبویم هویخوبیم هبویم خویبمیو خوبیم خوبیم بخیومب خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ وبم،خبوی وینیینیویویویوبیخ وبیوخ وییوخوبیم هوبیم خوبیم خوبیمه وبخمیو خویمیخوبیخ ویخیو بمیخو خوبیم خوبیم وبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم نبویخیوییمیینییخبوبیمبوییم هوبیمه ویمهخومهبویم خبویم هنیو یخو یخ یوی خنوییخهنیوهوبیم هوبیم هوبمیهوبم خویخب خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خبویم خبویم بخویم بخوی مبهیو یمنیو یمین یو مب نیو مین بویمیوی،ی خوبی،خبویم هوبمیهو بمیهو مبنیویم هوبیم هوبیم هوبیم خوبیم هوبیم هوبیم خوبیمه وبمیهوبیم هوبیم هویم هیسوسخو یهبیوبیییذه وذذم هوذم هدوذم هوذبخدو یخودذمخوبیم خوبیم خبویم خهوبیم هوبیم خهوبیم خوبمخ ویخویخ ویم هوبیمهبویم هویم وهویم هویخو میهو یم هویههویمبهیو هویمبی هویمبهوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیهو مبهویهوبیم هوبیمه وبیمههوبیم هوبیو هوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیمی هوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیم هوبیخ ویموخویووبخوخخبویخوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبمیخ وبمخویم هوبمیخ وخوبیم هوبیم هوبیخحویحویخویبیم خوبیم هوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خبیو خبیو خوبیم خوبیم نبویخ خوبیم خوبیم خوبیم خبویم خبویخ وبخخوبیم خبوریبنم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ خوبیم خبیوم خوبیم خوبیم خبویم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیم خوبیمخ
۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه
من به آقای احمدی سلام میکنم من به آقای احمدی سلام میکنم سلام میکنم
سلام آقای احمدی
سلام آقای احمدی
سلام آقای احمدی این
این
این
این
این دوچرخه رو بگذارید رو گاز تا جوش بخوره. شما
شما
شما اصلاح کردید خودتونو
یببب
ببببببببببببببب
خمیازه ممنون هست تو شرکت ما. تو شرکت ما کار ممنوع است. کار مخالف با خمیازست. اما جفتش ممنوعه. سلام ممنوع نیست. سلام کن. سلام کن. آب سرد کن اینم لیوان. اینو فشار میدی آب میاد. اینو فشار نمیدی آب نمیاد. این
شما رفتی استانبول؟ شما رفتی؟ استانبول؟ میدونی مامان من کجاست. من مامانمو گم کردم. پیدا نمیشه. فکر میکردم پیدا نشه خوب میشه. اما خوب شد من خوب نشدم. چرا اینجوریه که یکی اینجوری یکی اینجوری. دلم میخواد ماکارونی با سسییب بخورم. با سیب یا بی سیب. مکارونی. شما دلت درد نمیکنه؟ شما بالا آوردی؟
سلام
سلام سلام
بذارید یه چیزی رو توضیح بدم. اگه قرار باشه دلتون درد بگیره. دوست دارید کی درد بگیره. میدونم. گفتم توضیح. پس توضیح میدم. یعنی میخوام. ببینید من دلم که درد گرفته اما نمیخواستم که بگیره. یعنی واقعاً چه کسی میخواد که دلش درد بگیره. سیر سیر. بوی سیر میاد. سیر های افراسیابی. سیب سرخ. بنفش سبز. چشم سوزان.
رها
رها
رها
رها
رها
رها
رها
رها
رها
ها
ها
ها
ها
سلام کن
با آقای ناصر عبداللهی کار داشتم. میخواستم وقتشونو بگیرم و پرینتر بخرم. میخواستم هه ه هندونه. بگو بگو هندونه. سلام کن. سلام کن. سلام کن. سلام کن. سلام کن عزیزم سلام کن. سلام کن. سلام کن سلام. سلام سلام سلام کن سلام. سلام کن. سلام کن. سلام کن سلامک ن بلاسم کمن سلام کن سلامنگ سلام کن شلام من سلام کن سلام کن سلام سکن سکلا مسم صتش سمتلمتسنتیمنتاککشششسییبتلتانتگگ\نلمیسلانم ن سلام گن سلام کن سلام کن. سلام کن. سلام کن سلام کن.
۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه
من نميفهمم يارو چى ميگه
سلام. اين آقا حميد است. آقا حميد استيلى. او شب ها راننده تاكسى است و صبح ها راننده تاكسى است. تمام عمرش راننده تاكسى بوده است. آقا حميد استيلى يك بچه دارد. يك دختر. يك زن هم دارد. يك زن. آقا حميد استيلى تمام عمرش را دارد جان ميكند پول در بياورد و بدهد به دختر و زنش. آنها كمى فقير هستند. زن خياطى ميكند و پول اش را جمع ميكند تا روزى براى دخترش جهيزيه بخرد. يك زره از آن پول را به آقا حميد استيلى نميدهد تا براى خودش لباس هاى جديد بخرد. زن و دختر آقا حميد استيلى را آدم حساب نميكنند. آنها همش پاى ماهواره مينشينند و كانال هاى سكسى نگاه ميكنند. دختر از پدرش پول گرفته تا دماغش را عمل كند. يعنى الان دماغش را عمل كرده است. آقا حميد استيلى يك روز وقتى داشت مسافركشى ميكرد ماشين اش آتش ميگيرد. او از ماشين پياده ميشود تا آتش را خاموش كند. خودش هم آتش ميگيرد. آقا حميد استيلى ميرود به بيمارستان. متاسفانه انقدر بد شانس است كه زنده ميماند. اما ماشينش ميميرد. حالا آقا حميد استيلى پول بيمارستان را ندارد. پول هيچى ندارد. كاش بميرد آقا حميد استيلى تا خيال خودش و زن اش و دخترش و مارا راحت كند.
سلام
سلام
۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه
یک صد هزار ماچ بده یه ماچ بده دمت گرم بابا دمت گرم
بوس بوس قندی. چرا نمیخندی
مگه من میخندم؟
بله
چرا؟
من
تو
هه
هه هه
هه هه؟
هه هه
هه هه
ههه هه =))
آقا
ما تو کوچمون آشغالارو میداریم رو پشت بوم
پشت کدوم بوم؟
بوم نقاشی
گنچیشکک اشی مشی
اشی مشی دراکولا تاله تا
ای بابا آقای حمیدی لباس زیرتون کجاس؟
شما به لباس زیر من چیکار دارین؟ لباس رومو که پوشیدم
منم ممکنه خیلی چیزا بپوشم
باز ما اومدیم سرکلاس این آقا شاشش گرفت
ما که رفتمی
سیب سیب دیدی هیچ هیچ کند؟
آخ آخ. مگه شما کار نداری؟
چرا چرا چرا آهو
آهو آهوی گرگ و بندم. من میرینم تو یهچال
پنجره هارو ببندید میخوایم بگوزیم تو یخچال
زیر پنج درجه خطاس
خطای چی؟
خطای آش رشته
به به دلم خواست
منم دلم تورو میخواد
من تورو میخوام و کوتا نمیام. این کارا میام و نمیام
پاستیل سبز مال شماست جلو در پارک کردید؟
بله چطور؟
خیلی خوشگله.
ممنون. قابلی نداره.
جان من؟
آره بابا. این چه حرفیه وردار مال خودت
مرسی
ما یه زمان میرفتیم سریخچال های آمستردارم =))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
ببند نیشتو
چشم. هه ه ه هه هه
گفتم ببند
بله بلله ههه هه
هه هه هه هه
()))))
آقا ما تو زندگی سه ساله جلو رفتیم آب بود پایین اومدیم آقای انصاری بود
آقای انصارالممالی لی لی حوضک حسن اومد آب بخوره افتاد رو شهلا
شهلا شهلا همونی که حخیلی ناسبه
نایس. باشه بابا اشکالی نداره. اینجا که آمریکا نیست اشکال داشته باشه
مگه آمریکا اشکالی داره؟
نه چه اشکالی داره بابا. راحت باشین با کفش بیاین تو
ما تو خونمون با کفش میایم بیرون
۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه
کبریت
سلام. سلام. خیلی خوشحالم که امروز اومدم اینجا تا براتون صحبت کنم. یعنی میدونید. خودم خیلی دوست دارم تا براتون صحبت کنم. اول آقای کریمی با من تماس گرفتند و من را دعوت کردند و من هم قبول کردم. چون واقعاً به صحبت کردن نیاز داشتم. مخصوصاً صحبتی که کمی تخصصی باشه. نه خیلی تخصصی٬ ولی در حدی که من کمی ازش اطلاع داشته باشم. امروز وقتی داشتم ماشینمو جلوی ساختمون پارک میکردم داشتم با خودم فکر میکردم که وقتی اومدم اینجا چجوری سر صحبت رو باز کنم. اما بعد فهمیدم که سر صحبت باز هست. هه هه. و من فقط کافی است که صحبت کنم. اما این کافی نیست. چرا که من دنبال یک مقدمه میگشتم تا یکهو نپریم وسط بحث. به نظر من اول آدم باید یکم آماده باشه برای اینکه چیزی رو بشنوه. و این تنها مخصوص شنیدن چیزی نیست. شما اگر فیلمی٬ کتابی چیزی میبینید یا میخوانید خب طبیعتاً قبلش یه آمادگی راجع به اون فیلم یا کتاب دارید. شنیدن هم همینطوره. اما واقعا قرار نیست فقط من حرف بزنم. راستش بیشتر دوست دارم حالت صحبتمون جوری باشه که هر کسی هر نکتهای به ذهنش رسید بدون خجالت بیان کنه. من واقعا خوشحال میشم که یکی نقطه نظرش رو برای بقیه بیان کنه. درست میگم؟ شمام موافقید؟ بله. میبینید. شما هم موافقید. ممنون. خب بذارید قبل از اینکه بحث رو آغاز کنیم من یک جملهای رو دوست دارم براتون بگم. البته خیلی بی ربط هم به بحث امروزمون نیست. این جمله رو چند روز پیشا توی روزنامه خوندم. ولی متاسفانه یادم نیست که این جمله رو چه کسی نوشته. یعنی فقط یه جمله نبود. یک مقاله راجع گیاهان سمی بود. که خب یک جملهاش خیلی برام جالب بود. نوشته بود که انسان ها همانطور که خوب هستند هم زمان میتونند بد باشد. این امر در مورد گیاهان هم صدق میکند. بسیار جالب بود. بلافاصله بعد از این خوندن این جمله به فکر فرو رفتم. دیدم پر بیراه ننوشته. یعنی اول به خودم نگاه کردم. از نظر خودم من آدم خوبی هستم. فکر کنم شما هم همینطور در مورد خودتون فکر کنید؟ به هر حال. دیدم من از نظر خودم آدم کامل و خوبی هستم. اما در کنار خوبی هایم بدی هایی هم دارم. شاید من مالیاتام را به موقع پرداخت میکنم و یا اجاره خانهام هیچ وقت عقب نمانده. خب این نشان میدهد من آدمی هستم که به قوانین احترام میذارم و علاوه بر اون آدم متاهلی هستم. البته واژهی بهتری برای متاهل پیدا نکردم. معمولا این واژه برای کسانی که زن یا شوهر دارند بکار میرود. اما من متاسفانه یا خوشبختانه هنوز مجردم. راستش قصد ندارم مجرد بمونم. اما کو آن کسی که دنبالش هستی؟ هه هه. درسته؟ به هر حال. من در کنار اینکه آدم خوبی هستم اما به هیچ وجه در خیابان به گدایی چیزی پول نمیدهم. و عقیدهام هم این هست که اون هم امکاناتی که من داشتهام داشته. پس چرا من گدا نیستم ولی اون گدائه؟ این حتماً خواست خود آدمه. میدونید که از چی حرف میزنم. آدم در هر شرایطی که باشه میتونه به اون چیزی که میخواد برسه. هر شرایط. به هر حال رسیدن به اهداف هم آسون نیست. توی مقاله نوشته بود که گل ها و گیاهان با توجه به خاصیت هایی که دارند اما بعضی هاشان برای انسان مضر اند. که من عقیده دارم شاید همان چیزی که برای انسان مضر است برای اکو سیستم بسیار خوب است. نمیشود که چون برای انسان خوب نیست پس باید آن گیاه رو از بین برد. اما چرا گفتم این نوشته خیلی بی ربط هم با بحث ما نیست. شما سیگار میکشید؟ خب معلومه. هه هه عجب سوالی. ولی سوال اینجاست که آیا واقعا میخواید که ترک کنید؟ این سوال رو باید از خودتون بپرسید. جدی میگویم. چون تا جوابتان به خودتان مثبت نباشد نمیتوانید به ترک کردن فکر کنید. من خودم پنج سالی میشه که دیگه سیگار نمیکشم. البته یکی دو باری شدیداً هوس کردم و حتی چند باری هم از دکه یک نخ سیگار خریدم و یک پوک زدم. اما بلافاصله پشیمان شدم و سریع خاموشش کردم. چون واقعا سیگار مضر است. پدر ریه ها را در میآورد. ده دوازده سال سیگاری بودم. پنج سال هم هست که ترک کردم. اما هنوز سینههایم خس خس میکند. و سرفه امانم را بریده. میدانم ده سال برای مصرف سیگار خیلی زیاد نیست. اما واقعا توی همون ده سال هم خساراتی که بهم وارد کرده را میتوانم در خودم ببینم. پدرم یک سیگاری قهار بود و ضرر اش را هم دید سی و پنج سالش بود که مرد. وقتی داشت از خیابان رد میشد که ماشین بهش میزند و درجا میمیرد. راننده ماشین هم فرار میکند. اگر بر اثر تصادف نمیمرد حتما چند سال بعد اش سیگار او را میکشت. این را میگویم که حساب کار دستتان بی آید. سیگار پدرتان را در میآورد.
۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه
آواز پیتزا ها
شرکت تعطیل شده است و فقط چراغ بالا سر من روشن است. هوای تاریک پاییزی. چند تا ایمیل بفرستم و بالاخره من هم میتوانم از این ساختمان گنده و زشت بزنم بیرون. من معمولا آخرین نفری نیستم که از شرکت میزنم بیرون. اتوبوسم ساعت هفت و بیست دقیقه حرکت میکند و فقط پنج دقیقه وقت دارم تا خودم را به اتوبوس برسانم. اما نمیشود. دو تا ایمیل مانده هنوز. یکی به شرکت بیمهی پرینتر های شرکت و یکی هم به آقای سعیدی. آقای سعیدی مشتری ماست. و آدم خوش تیپ و قیافهای هم هست. بهش میخورد دکتری چیزی باشد. اما مهندس برق ساختمانی است و از طریق شرکت ما دوربین های مداربسته وارد میکند. جناب آقای محسن سعیدی٬ با عرض سلام و تبریک سال نو. از شما خواهش به عمل میآید بعد از تعطیلات بهاری سری به شرکت ما بزنید تا در مورد پارهای از کار ها صحبت کنیم. با تشکر ایمن گستر. از نوشتن این نامههای خشک اداری بیزام. تمام شد و حالا باید کامپیوتر ها را خاموش کنم و سه طبقهای را از پله ها پایین بروم. هفت و نیم است و اتوبوس بعدی پانزده دقیقهی دیگر میآید. این موقع از روز این محله سوت و کور است. چون بیشتر ساختمان های اطراف اداریاند و همهشان نزدیک به یک ساعتی هست که تعطیل شدهاند. باد سردی میآید و من مجبورم خودم را لای بارانی نازکم بپیچم. متنفرم از این هوا. نه آنقدر سرد است که لباس های خیلی گرم پوشید و نه آنقدر گرم که لباس نازک و سبک جوابگو باشد. آن ور خیابان سوپرمارکت درب و داغونی است. به طرف اش میروم تا چیزی برای شام بخرم. امروز صبح دیدم که یخچال تقریبا خالی شده و من بسیار تنبل ام در پر کردن اش. صدای تلویزیون مغازه تا بیرون میآمد. دوست داشتم پیتزا بخورم برای شام. ولی حوصلهی درست کردن اش را نداشتم. برای همین سمت یخچال ها رفتم تا پیتزای آمادهای پیدا کنم. معمولا پیتزاهای آماده بدمزهاند و آدم از خوردنشان پشیمان میشود. اما پشیمانی را میگذارم برای بعد از خوردنشان. چشمم افتاد به یک جعبه «پیتزای آواز خوان» مسخره ترین اسمی که میشود روی یک پیتزا گذاشت. با اینکه اسم مسخرهای داشت اما دلم خواست تا برش دارم. طرح عجیبی داشت. جعبه های پیتزا معمولا نارنجی یا قرمز اند. اما این یکی مشکی بود و هیچ عکس پیتزا رویش نبود. و با خط خیلی معمولی رویش نوشته شده بود «پیتزای آواز خوان» . شاید بخاطر طرح جعبهاش نظرم را جلب کرده بود. یک بسته برداشتم و یک نوشابه. سمت صندوق رفتم تا پول بدهم. فروشنده گفت این پیتزا ها مجانی است و فقط پول نوشابه را از من گرفت. تعحب کردم. تعجب را توی صورت و ابرو هایم دید. لبخندی زد و گفت برای شما مجانیه. من شاید قبل از این یکی دوبار دیگر از آن مغازه خرید کرده باشم. حتی فروشنده را نمیشناختم. اما از لبخند روی صورت اش پیدا بود که انگار او من را میشناخت. در ایستگاه پنج دقیقه ای را به خودم لرزیدم تا اتوبوس آمد. راننده مرد جوانی بود که کلاه نقاب دار سرش کرده بود. غیر از من پیرمردی توی اتوبوس نشسته بود که انگشتش را توی گوشش کرده بود و داشت تمیز میکرد. خیلی زود به خونه رسیدم. پیتزا و نوشابه را گذاشتم توی آشپزخانه و تلویزیون را روشن کردم. به سمت اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. تلویزیون داشت اخبار نشان میداد. به آشپزخانه رفتم و پیتزا را در فر گذاشتم. بعد به توالت رفتم. وقتی از توالت برگشتم صدای پچ پچ از آشپزخانه میآمد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیتزا داشت حرف میزد. باور نمیکردم. هرچه سعی میکردم بفهمم چه میگوید هیچی دستگریم نمیشد. فقط میدانستم دارد آوازگونه حرفی را میزند. داشت میخندید و من را مسخره میکرد. این را میفهمیدم. اما معنی حرف ها و کلماتش رو متوجه نمیشدم. توی فر داشت میسوخت اما میخندید. کم کم پچ پچ اش تبدیل به فریاد شد. جیغ میکشید و هم چنان هیچی از حرف هایش نمیفهمیدم. عصبانی بود. داشت گر میگرفت. ترسیده بودم. قرمز شده بود. سریع فر را خاموش کردم و با دستکش از فر در آوردمش و انداختمش روی کابینت. چند دقیقهای بی صدا ماند و بعد دوباره شروع کرد به پچ پچ کردن و انگار حرف اش که تمام شد مرد. از تلویزیون داشت صدای آهنگ میآمد. صدای تبلیغ بانکی چیزی بود. روی پیتزا سس ریختم و با چاقو نصف اش کردم. نشستم جلوی تلویزیون٬ یک گاز از پیتزا خوردم و مردم.
۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه
چیپیسر خوبی
نمیدانم اول یا دوم راهنمایی بود. آن موقع ها تازه جق زدن را یاد گرفته بودم. کلا همه چیز را تازه یاد گرفته بودم. اما به روی خودم نمیآوردم و بسیار تلاش میکردم تا جوری رفتار نکنم که کسی بفهمد که من این راز ها را فهمیدهام. در همان دوران من بسیار آدم شیک پوشی بودم. واقعا بودم. شیک پوش اما بد پوش (همچین توصیفی درست است؟ شیک پوش اما بد پوش؟). پیراهن مدرسه ام را میکردم توی شلوار پارچهایِ قهوهای ام و شلوارم را تا ناف میکشیدم بالا. شاید شیک پوش درست نباشد، تمیز پوشی چیزی بودم. خیلی منظم بودم، چون اگر آدم روزی بمیرد بقیه میآیند میگویند خیلی آدم منظمی بود. یک بار در مدرسه دعوایم شد. دو پسر لباس من را مسخره کردند. حالا یادم آمد. اول راهنمایی بود، اوایل سال. همهی بچه ها انگار همدیگر را میشناختند. همه هم محلی بودند و خانه هاشان نزدیک مدرسه. فقط من بودم که از یک جای دور میآمدم. همهی بچه ها اسم کوچک بقالی های آن اطراف را میدانستند و من شاید به زور میتوانستم مغازهای آن طرف ها پیدا کنم. برای همین بسیار غریبی میکردم، انگار اصلا یک دنیای دیگر بود. یک روز دو پسری که در صف کنار من میایستادند من را مسخره کردند. لباس هایم را. و من چه میکردم؟ دستم را میکردم توی جیبم. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیز کول است. اما این طور نبود. با ناراحتی نگاهم را میدوختم به یک جای دیگر تا مثلا نگهاشان نکنم. اهل کتک کاری نبودم، چون کتک خوردن روی شاخم بود. برای همین فحش دادم. میدانید، فحش های زیادی بلد نبودم. دست کردم و از آن ته مها یک فحش آب دار در آوردم. «بخواب بابا» بد ترین فحشی بود که بلد بودم. بهشان گفتم بخوابند بابا. باید ناراحت میشدند. اما ناراحت که نشدند هیچ، ادایم را در آوردند و با صدای مسخرهای گفتند بخواب بابا بخواب بابا. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم، ضعیف بودم. ناراحت شده بودم. حالا هم که یادش میوفتم ناراحت میشوم. چرا ناراحت نشوم؟ راستش دلم میخواست فحششان بدهم، زورم میرسید تا یک فصل حسابی کتکشان بزنم. من حتی مخالف خشونت هم نبودم، که حالا مثلا بگویید آخی چه پسر خوبی دعوا نمیکرد، عاقل بود. خیر، من فقط ضعیف بودم. میفهمید؟ هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حالا آن ها هم آن موقع حال شان را کردهاند با مسخره کردن من و هم اینکه اصلا امروز آن قضیه را یادشان نیست. پیروز شده بودند و من بازنده بودم. بازنده هستم.
۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه
از یک تا ده بشمر و دوباره از یک تا شیش
یک هلو از توی سبد میوه ها برداشتم. یک هلو. هلو هلو است. خوشمزه است. باید باشد. این طبیعت هلو هاست. اگر خوشمزه نباشند کسی عنش هم نمیدهد به هلو ها تا بخورند. عن. میفهمید؟ عن. اما این هلو که من برداشتم خشک و بدمزه بود. کاملا بد مزه. حالم را با گاز اول بد کرد. پر رو گری کردم و گاز دوم را زدم. توی دهنم عین خمیر چلپ چلپ میکرد. ازش بدم آمد. حالا آوردمش کنار خودم. گذاشتمش روی میز. بهم نگاه میکند. میداند قرار است برود سطل آشغال. چون من آشغال نمیخورم. این رو همه باید بفهمن. حتی هلو ها. هلو های لعنتی. هلو هایی که فک کردهاند گول ظاهرشان را میخورم.
۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه
من یه هندیام که بچم ایدز داره. ببخشید یونانی
شدهام یک آدم دقیقه نودی و همهی کار ها را میاندازم دقیقهی نود و در دقایق اضافی تمامش میکنم. کلاً دیگر کیفیت کار هم معنایی ندارد؛ فقط انجام شود٬ کافی است. و پشت اینها یک تفکری خوابیده است٬ مثل بقیه کارهایم که پشتش تفکر خوابیده است. همه جایم تفکر خوابیده است اصلا. خوراکم شده تفکر را بخوابانم اینور و آنور. ایدهام هم برای انجام دادن کارها در دقیقهی نود این است که خب اینکه مهم نیست. انجام هم نشد اشکالی ندارد. اگر یک کار مهمی پیش آمد آنوقت رویش وقت بیشتری میگذارم. اما کارها هیچوقت مهم نمیشوند. میفهمید چه میگویم؟ اهمیت ندارد. حالا بعداً. بی خیال. تخمم. به کیرم کس ننت
۱۳۹۱ شهریور ۷, سهشنبه
تاری - مناقصه ها و مزایده
مناقصه شب است
دروغ گفتن در کنار شما
مناقصه ها و مزایده لمس است
کسی که تو را دوست دارم بیش از حد
مناقصه ها و مزایده روز است
شیاطین برود
پروردگار من نیاز به پیدا کردن
کسی که می توانند ذهن من را التیام بخشد
بیا، بیا، بیا
از طریق آن
بیا، بیا، بیا
عشق بزرگترین چیز
بیا، بیا، بیا
از طریق آن
بیا، بیا، بیا
عشق بزرگترین چیز
که در حال حاضر
من منتظر که احساس
من منتظر که احساس
انتظار برای آن احساس برای آمدن
اوه عزیزم
اوه عزیزم
آه چرا
آه من
مناقصه ها و مزایده شبح است
روح من عاشق ترین
مخفی شدن از خورشید
در انتظار شب را می آیند
مناقصه ها و مزایده قلب من است
من screwing زندگی من
پروردگار من نیاز به پیدا کردن
کسی که می توانند ذهن من را التیام بخشد
بیا، بیا، بیا
از طریق آن
بیا، بیا، بیا
عشق بزرگترین چیز
بیا، بیا، بیا
از طریق آن
بیا، بیا، بیا
عشق بزرگترین چیز
که در حال حاضر
من منتظر که احساس
من منتظر که احساس
انتظار برای آن احساس برای آمدن
اوه عزیزم
اوه عزیزم
آه چرا
آه من
X2
۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه
۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه
۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه
لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لالالالالالالا
sljfnewlknwqlknfsmn w
sdmfes
drgvdx
we
fdvjh
srg hj4edxf hs
rg sg
dsdhf
g
ret hd
rj htf
fdj
fxxt z31 1qehen
fc42w
trhgfbny562weh
bne rdtdbz z3
e
5 rdf dz5zrt 324qearsdy s<4
twhsexd xd
qzwh4sdre
r253q 4z
2j
35k4
m6krjfc
vvf
"TAWE
SGDS
T
S&$ T"
WAG
SGH
W
"$W E ES DY S<§RWFDWEQ AR
BR§WSEDTR"F§HEHBE DX
N
RDSXY
DB
WREA
ST
!WT
GSD
RAWT3
etsg
tw
3aw
r2
3r
wgv
d
fbd
h
34
z3
4
ghbe5r
6
4ue5hsr
xb 2
whne mdjt,m5j
l9p0öl
.,kui7k78
op0üß9päö.ilol98
ü
äöp-.li,kut
mzruj
z56z5t
Z§
Qwa
sne
ghewezzr 6 3tegdsf
s 6z
hwnl:
۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه
یک تا ده؟ بیست. نه! هندونه
در تکاپوی چه چیزای پوچی هستید. دارید واسه چیزایی تلاش میکنید که ذرهای اهمیت ندارن. فقط کافیه بیشتر فکر کنید.
اگر موافق نیستید کاملا میتونم روشنتون کنم.
۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه
پونزده ساعت زندگی در روز بسسه بسسه بسسه انتظار
امشب ده میگیرم میخوابم. فردام ده میخوابم. همیشه ده میخوابم. انقد ده میخوابم تا یه روز دیگه ده نخوابم.
۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه
۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه
-s
رفتن به سینما با اون شخص برایم رویا بود. جدا رویا بود. اما میدانید من فقط به سینما رفتن اش فکر کرده بودم. شاید وقت نکرده بودم رویا ام را بیشتر کنم. شاید هم عقلم نمیرسید. شاید هم خودم را زیادی دست بالا گرفته بودم و فکر میکردم همه چیز خودش پیش میرود. این طور هم بود. همه چیز خودش پیش رفت. یعنی همیشه همه چیز خودش پیش میرود. و من هیچ نقشی در پیش بردن اش ندارم. من فقط نگاه کردم. هم فیلم را هم او را. هیچ در قید این نبودم که بخواهم چیزی بگویم. اما او حرف اش را زد. خوش حال بودم که او دیگر ساکت من را نگاه نمی کرد. از یک جهت هم ناراحت بودم. شاید فقط من بودم داشتم به حرف زدنمان فکر میکردم. شاید برای او یک فیلم دیدن معمولی بود. که واقعا هم همین بود. تعریف میکرد. از تعطیلاتش را که چه کار ها کرده و اینکه چه کار ها قرار است بکند. گه گداری از من هم سوالی میپرسید. من هم صدای خشک شدهی ته گلو ام را می آوردم بالا و خس خس کنان میگفتم من کار خاصی انجام نمیدهم. و بعد اش اهم اهم میکردم تا صدایم دوباره صاف شود. میگفتم روز ها کار میکنم و شب ها انقدر خسته ام که نمیتوانم کار دیگری بکنم. گفتم کلا در این تعطیلات یک مهمانی بیشتر نرفته ام. گفتم فیلم میبینم و کتاب میخوانم. این تنها کاری بود که میکردم. نمیخواستم چیزی از نقاشی کردن بگویم. چون هر دو مان خاطرهی خوبی از نقاشی های من نداشتیم. در قطار وقتی داشتیم بر میگشتیم آفتاب افتاده بود روی صورتم و اين شانس برایم فراهم شده بود که چشمانم را ببندم و از موقعیتی که تویش هستم فرار کنم. اما گوش هایم کار میکرد. گوش هایم همیشه کار میکنند.
۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه
من که رفتم
بیاین به همه چیز خیره بشیم. هی زل بزنیم به یه چیز ساکن. متوجه کسی نشیم. آهنگمونو گوش کنیم. بیاین هی بدتر بشه اوضامون. هی برینیم تو زندگیمون.
۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه
۷۳۱
چرخ خیاطیاش را خراب کردم٬ اما به روی خودم نیاوردم. همانجور که بود رهایش کردم و سریع آمدم نشستم پشت میز کامپیوترم و طوری وانمود کردم که ساعت هاست از آن پشت تکان نخوردهام. تا وارد اتاق شد زیر چشمی نگاهش کردم. نگاه زیر چشمیام را درجا دید و فهمید که چرخ خیاطیاش را خراب کردهام. سریع با موس روی چند تا لینک کلیک کردم و صفحه های روبرویم را بالا پایین کردم. آمد پیشم و گفت: «دوچرخه چرا وزنی نداره؟» منظورش را نفهمیدم. گفتم چی؟ اما چشمم را از صفحهی مانیتور بر نداشتم. داشتم نقشم را بازی میکردم. گفت «دوچرخه٬ چرا دوچرخهی آبی وزن نداره؟» بالاخره چشمم رو از مانیتور برداشتم و نگاهش کردم. فکر میکردم مستی چیزی باشد. اما به قیافهاش نمیخورد. گفتم ببخشید کار من بود٬ حواسم نبود زدم خرابش کردم. گفت میخواهد برود و چتر بازی کند. از من پرسید که آیا من هم دوست دارم باهاش بروم. گفتم کجا آخه؟ تا چند دقیقهی دیگر مهمان ها میرسند. انگار اصلا نمیشنید چه میگویم. کوله پشتیاش را برداشت و از در خانه بیرون زد. صدای قدم هایش را شنیدم که به سمت پشت بام میرفت.
آمدم و نشستم روی مبل وسط هال. یک آهنگ آرام گذاشتم و شروع کردم به سیگار کشیدن. فرو رفته بودم توی مبل و خیلی راحت داشتم به سیگارم پک میزدم. تا بحال هیچوقت انقدر راحت نبودم. تقریبا به هیچ چیز فکر نمیکردم. چند سیگاری پشت هم دود کردم و در همون حالت نشسته بودم. زنگ در را زدند. مهمان ها بودند. اما از جایم بلند نشدم. صدای آهنگ را بلند تر کردم و سعی کردم بخوابم. وقتی خوابیدم٬ خواب پنج تا میکروفون سیاه سفید دیدم. انقدر سیاه سفید که چشم هایم را اذیت میکردند. خرگوش ها داشتند پشت میکروفون آواز میخواندند و انگار از وضعیتشان راضی بودند. خواب بسیار ساکتی بود.
دوست داشتم از خواب بیدار نشوم. اما شدم. به دستشویی رفتم و صورتم را شستم. غذای ظهر را گرم کردم. غذایم را خوردم و ظرف ها را شستم. انقدر همه چیز ساکت بود که چیزی جرأت نمیکرد صدایی از خودش تولید کند. ظرف ها را که شستم لباسم را در آوردم و کف آشپزخانه دراز کشیدم. سنگ های کف آشپزخانه خیلی سرد بودند. صدای آب توی لوله ها که از کف آشپزخانه رد میشد به گوش میآمد. اما خیلی دل نشین بود. از زیر یخچال هم باد گرم خوبی میآمد. زیر کابینت چند سوسک مرده بودند. سوسک ها همش میمیرند. اما من نمیخواهم بمیرم. میخواهم همین کف دراز بکشم. باد گرمی به صورت آرایش نکردهام بخورد و صدای آب های کثیفی که توی لوله ها میروند به چاه را بشنوم.
۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه
چشم چشم دو ابرو
من قصد دارم از اینجا بزنم بیرون. برم بیرون. اما قبلش باید با ستاره حرف بزنم. باید اونم بیاد. میدونید راستش با ستاره حرف زدن سخته. یعنی برای من سخته. چون اون اگه حرف نزنی بیشتر تو رو میفهمه٬ اما اینبار فرق میکنه. باید مطمئن بشم که میفهمه. تقریبا حرف زدن داره از یادم میره. یعنی نیازی ندارم به حرف زدن. دقیق تر بگم٬ تا الان که نیاز نداشتم. حرف زدن کار مسخرهایه. ستاره هم که دیگه منو بد عادت کرده. فقط اونه که نمیخواد با حرف زدن خوشحالم کنه. راستش نمیدونم. شاید هم الان رفتم و باهاش صحبت نکردم. نگاهش کنم. اون حتما میفهمه چی دارم میگم. اما باید بیاد. نمیتونم تنها برم. کاش حرف زدن بلد بودم. باید راضیش کنم. نمیخوام خرش کنم. من از اینایی نیستم که برم گلی چیزی بخرم تا راضیش کنم. آخرین باری که اینکار رو کردم با صدای ملایمی ازم تشکر کرد. آخرین باری هم بود که دروغ میگفت. به هر حال موضوع رو نباید جدی بگیرم. جدی هست. اما نه اون جدی که ذهنم رو مشغول کنه. ما بحث های مهم تری هم داشتیم٬ اون کاملا آدم منطقیایه.
وای باز این پسر گداهه. میدونید من از گداها خوشم نمیاد. یعنی نه اینکه بدم بیاد. اما ترجیح میدم وقتی گدا تو خیابون میبینم رومو بکنم اونور. گداها خوب بلدن با چشم حرف بزنن. دلیل اینکه پول نمیدم بهشون اینه که پولمو میخوام خودم. من جور دیگهای کمک میکنم. نمیدونم. شاید هم اصلا کمکی نمیکنم.
امروز تو قطار یه زنه بستهی شکلاتشو که گذاشته بود کنار دستش جا گذاشت و بدون شکلات پیاده شد. مردم اینجورین دیگه. همش همه چیشون رو یادشون میره. منم چیز میز زیاد جا میذارم. چیزایی که جا میمونند معمولا یکهو ارزششون برای آدم زیاد میشه. یا شایدم برای من اینجوریه. نمیدونم. من اکثرا هیچ چیز رو نمیدونم. این روزا کیه که چیزی رو بدونه. غیر از وحید. وحید پسر همسایه بالاییمونه. بیست و هفت هشت سال نباید بیشتر داشته باشه. اما معلومه که همه چیز رو میدونه. من فقط یکی دو بار تو آسانسور دیدمش که یک بارش رو سلام کردیم. یه بار سرش تو موبایلش بود اصن متوجه من نشد. خونهی ما طبقهی سومه. اگه یک آدم معمولی بخواد با پله بره سریعتر میرسه تا یک نفر با آسانسور. اما من پام درد میکنه. پله ها سخت ترین چیز زندگی من شدن. قبلن اینطور نبود. هیچ چیز قبلا اینطور نبود که الان هست. به جز ستاره. ستاره هنوز مثل قبلنه. میدونین چیکار میکنم اصن؟ بیخیال رفتن میشم. ته دلمم میدونم که ستاره دوست نداره بریم. اگه دوست داشت من اینهمه با خودم کلنجار نمیرفتم که چجوری بهش بگم. آره همینه. دیدید گفتم ستاره خوب بلده منظورش رو بهم بگه. پس بهتره برم بستنی بگیرم و برم خونه. من بستنی وانیلی دوست دارم. اما ستاره توت فرنگی. به نظر من که بستنی توت فرنگی خیلی طعم بیخودی میده. چجوری یکی میتونه از اون طعم خوشش بیاد. توت فرنگی همینجوریش خوبه. تازه اونم با شکر.
۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه
۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه
هه. هه هه. هه هه هه. هه هه هه هه. هه هه هه هه هه
یک ساعت و نیمه اومدم اینجا. یک ساعت و نیم که میگم یعنی یک ساعت و نیم ها. اومدم اینجا بنویسم که پسر آقا بابک (همسایه بالاییمون) شیش هف ماهه تو کف یه دخترس. ولی هیچ کاری نمیکنه انقدر بیعرضست. خلاصه٬ هیچی دیگه امروز دختره ورداشت دوست پسرشو آورد پیش پسر آقا بابک گفت که تبریک بگو. پسر آقا بابک هم لبخند زد. اول تبریک نگفت. دختره گفت تبرییییک بگو. دوباره پسر آقا بابک چیزی نگفت٬ ولی این دفعه بیشتر لبخند زد. بعد یه مکث کوتاه شد. پسر آقا بابک تبریک گفت. گفت که چقدر خوشحاله واسشون و اینکه ایول.
هیچی دیگه٬ پسر آقا بابک بعدش راه افتاد به سمت خونه. تازه دوباره داشت صدای موزیک تو گوششو میشنید. آهنگه میگفت ما تا ابد هستیم. همهی این درد ها فقط تجسمه.
۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه
ممم
این روز ها دارد هیچ اتفاقی میافتد. تمام حرکات٬ تمام آدم ها و تمام قرار ها از پیش تعیین شدهاند و فقط باید توی لحظه و مکان مشخص حاضر شوم تا بقیه چیزها خودش پیش برود. این اسمش روزمرگی است. چیزی که من فکر میکردم دوست دارم. الآن هم نمیگویم که دوست ندارم. فقط رفتهام آن بیرون (بیرون از اینترنت. بیرون از اتاقم. بیرون از خانه) دیدهام که آن بیرون آدمها دارند حرکت میکنند (اوه چه خوب شد گفتی٬ ما نمیدونستیم که آدما حرکت میکنن). فهمیدهام میشود با آدمها حرف زد و خندید. حتی به زور. دیگر تمام آنچه در اتوبوس میشنوم صدای آهنگ نیست. صدای صحبت بقیه هم به گوش میرسد و دیالوگهای کوتاه با آدم های غریبه برقرار میشود.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه
پول و خانواده هم نمیخوام
من اگه شارژ آیپادم هیچوقت تموم نمیشد پیاده میرفتم جهانگردی. ولی تنها مشکلم اینه که شارژ آیپادم تموم میشه.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سهشنبه
چیک
تولد بابام بود. آخرین لحظه یواشکی از خونه زدم بیرون تا کیک بگیرم. هوا روشن بود. حدود ۹ شب. یه شب روشن و خنک بهاری. دو دقیقه تا سوپرمارکت راه رفتم. هیچکس در خیابان نبود. دستم تو کاپشنم بود ولی سردم نبود. وارد سوپرمارکت شدم. نیمساعت دیگه مغازه بسته میشد. به غیر از من فقط یک زن دیگر توی مغازه بود. مغازه بزرگ و ساکت بود. فروشنده پشت صندوق نشسته بود و ما را زیر نظر داشت. من دنبال یخچال کیکها گشتم. و از اینکه صندوق دار داشت من را میپایید معذب بودم. یکم اینور اونور کردم تا پیداش کردم. تنوع کیکها کم بود. دست کردم و یه کیک آلبالویی یخ زده و باریک برداشتم. رفتم دم قفصهی پاستیلها دنبال یه چیز جدید میگشتم٬ چیزی پیدا نکردم. رفتم دم صندوق. پول رو پرداخت کردم. برگشتم. ده دقیقه هم توی مغازه نبودم٬ ولی هوا تاریکتر شده بود. انقدر همهجا ساکت بود دلم نیومد آهنگ گوش کنم. برگشتم خونه. به پدرم تبریک گفتیم. لبخند زدیم. بعدش اومدم تو اتاقم. ماها فقط لبخند زدیم.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه
همچنین مسائل پیش آمده گه خاصی نبودند
با توجه به مسائل پیش نیامده دوست داریم که مسائلی پیش بیآید. در نتیجه مسائل پیش نیامده میتواند مسائل جذابی باشد.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سهشنبه
Part II
آنچه در پست قبل خواندید نگاه بی طرفانهی من بود.
آنچه در ادامه میخوانید نگاه با طرفانهی من است.
مادرم ورداشته است دو خانواده را دعوت کرده خانمان. آدمهایی که نه میشناسد و نه تابحال دیده است. یکی از آنها برادرِ دوستِ خواهرِ مادرم است و خب این طبعا هیچ ربطی به ما ندارد که حالا وقتی آمدهاند آلمان بیآیند خانمان. پدرم هم رفته آنها را از ایستگاه قطار ورداشته است. وقتی آمدند مادرم به من گفت که من هم بروم بیرون پیش مهمان ها بنشینم٬ در صورتی که من در اتاقم راحت بودم و نمیخواستم ناراحت شوم به علاوه اینکه دو ساعت بعد قرار بود به کتابخانه بروم و یک سری کار داشتم که باید انجام میدادم بدون آنکه مادرم متوجه شود غر زدم و رفتم پیش مهمان ها نشستم. داشتند راجع به چیزهای کسل کننده حرف میزدند. راجع به اینکه پیتزاهای ایران خوشمزه است و اینکه مهمان هایمان یک بار در ایتالیا پیتزا خورده بودند و خوب نبوده. من اما داشتم تلویزیون میدیدم. صدای تلویزیون کم بود. من معمولا تلویزیون نگاه نمیکنم ولی آن لحظه آرزو میکردم روی مبل دراز بکشم و تلویزیون ببینم و چیپسی که روی میز است را بخورم. مادرم چیپس را ریخته بود در یک کاسهی شیشهای خیلی سنگین انگار که مثلا خاویار گذاشته آن وسط. دستشویی رفتن برایم به یک رویا تبدیل شده بود و در نیم ساعت هم نمیشد پنج دفعه توالت رفت. ناگهان تمام کارهای لذت بخشی که در اتاقت میتوانی انجام دهی میآیند جلوی چشمت و تو فقط به ناخنِ زنِ برادرِ دوستِ خواهرِ مادرت میتوانی نگاه کنی و چندشات شود.
سر غذا آنها به من گفتند که من باید بیشتر غذا بخورم. گفتند که من لاغر هستم. حتما دلشان میخواست بگویند که قوز هم نکن ولی احتمالا رویشان نمیشد. راستش تمام این چیز هارا میدانم. و دوست ندارم کسی به من بگوید که غذا بیشتر بخورم یا اینکه قوز نکنم. کسی به جز دوست دخترم که در آینده زندگی میکند.
وقتی خواستم به کتابخانه بروم از آنها عذرخواهی کردم. باورتان میشود؟ برای ترک خانه از مهمان های مادرم عذرخواهی کردم. گفتم که ببخشید. و همچنین اجازه گرفتم. گفتم با اجازه و در آخر گفتم تا بعد و از خانه آمدم بیرون. رفتم کتابخانه و حالم جا آمد. و انقدر آنجا ماندم تا مطمئن شوم مهمان هایمان رفتهاند و بعد برگشتم. برگشتم و آمدم در اتاقم. ولی دیگر خبری از آنهمه کار لذت بخشی که میتوانستم انجام دهم نبود. دوباره نشستم پای لپتاپم و بالا پایین کردم. فک کردم شاید اینها را بنویسم و نوشتم.
Part I
مادرم آدم مهمان نوازی است. مخصوصا بعد از اینکه مهاجرت کردیم. تنها شده و دوست دارد با هرکسی ارتباط برقرار کند و این اصلا بد نیست. امروز برای نهار دو خانواده رو دعوت کرد خانمان. دو خانوادهی ایرانی که زمان زیادی از حراج زندگیشان نگذشته. آنها هم زندگیشان را فروختهاند و تبدیل به پول کردهاند. آمدهاند در یک کشور غریب و انگار تازه دوباره متولد شدند. همه چیز را باید از اول یاد بگیرند. اول راه رفتن بعد حرف زدن و ارتباط برقرار کردن.
پدرم رفت و آنها را از ایستگاه قطار آورد. حالا پدرم داشت راه نشان میداد و مادرم تبدیل شده بود به کسی که توصیه میکرد. پدرم احساس میکرد که اطلاعاتش به درد کسی میخورد و دیگر یک تازه کار نیست. داشتند باهم حرف میزدند. مادرم با روی باز برخورد میکرد. حتی آنها را قبلا ندیده بود. پدرم داشت راجع به زبان حرف میزد. از اینکه سخت است٬ از اینکه خودش هم دارد میخواند. خاطراتشان را تعریف میکردند. مادر پدرم فهمیده بودند چیزهایی که تجربه کرده بودند در چند سال گذشته به درد بخور هستند و الآن که بهش نگاه میکنند شاید به سختیهایی که کشیدند میارزید. خودم را جدا نمیکنم٬ فقط میخواهم راجع به پدر و مادرم بگویم. از اینکه پدرم مادرش را سال گذشته از دست داد٬ از اینکه دو سال بود که ندیده بودش و یکهو خبر مرگش را شنید. از اینکه مادرم عید هارا هرجور که شده سفرهی هفت سین میچیند با اینکه هر لحظه نگران تلفن است که ممکن است هر لحظه زندگ بزند و کسی پشت خط خبر مرگ مادرش را بدهد.
مادرم امروز خوشحال بود و پدرم دلتنگیهایش را فراموش کرده بود.
۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه
ما خودمان٬ خودمان هستیم
تصور کنید در یک قطار نشستهاید و با هدفون آهنگ گوش میدهید. ناگهان هیچ اتفاقی نمیافتد. قطار همچنان میرود و شما همچنان به موزیکتان گوش میدهید.
حال تصور کنید این تصورتان بارها و بارها تکرار میشود و شما فقط وجود دارید.
۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه
۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه
۹
۱۷ ساعت در اتوبوس نشسته بودم و دیگر حوصله کسی را نداشتم. دوستم کنار دستم نشسته بود. من از همان اول ایرفون را کردم توی گوشم و سعی میکردم با کسی ارتباط چشمی برقرار نکنم. سعی کردم ارتباط چشمی برقرار نکنم تا مبادا سر صحبت باز شود و مجبور شوم ایرفونم را در بیآورم. ساعت حدود سه نصف شب بود که اتوبوس چند دقیقه کنار یک کیوسک نگه داشت. دوستم گفت که میرود چیزی بخرد و بعدش میرود یک جای دیگر مینشیند تا بتواند بخوابد. او که رفت سرم را گذاشتم روی بطری نوشابهی خالی. از همین نوشابه خانواده ها. پلاستیکی ها. بطری را گذاشتم روی صندلی دوستم و پاهایم را گذاشتم روی صندلی خودم و مچاله سعی کردم بخوابم. هدفون هم داشت صدا در میآورد. ولی اگر در نمیآورد مردم صدا در میآوردند و نمیتوانستم بخوابم. یک دختری که تا قبل از آن باهاش صحبت نکرده بودم وضعیت من را دید و شالگردناش را داد که بجای شیشه نوشابه بگذارم زیر سرم. دوست داشتم همان موقع عاشقاش شوم. ولی خواب آنموقع زیباتر بود. تشکر کردم و خوابیدم. شالگردناش بوی عطر میداد. یعنی دوست داشتم بوی عطر میداد. ولی بوی اسپری میداد. من حالم از بوی اسپری زنانه بهم میخورد. ولی دیشب اصلا یادم نبود.
۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه
مردی که با دهان زر میزند٬ با چانه میخندد و موهایش را تازه کوتاه کرده است
این آقا محسن است. آقا محسن قنبری. فامیلیاش قنبری است. و خیلی عصبانی هست. او یک چانه دارد که با چانهاش میخندد. چانهاش شبیه کون میباشد. لپ کون سمت چپاش کوچکتر است از سمت راستی. ولی با تمام این مسائل چیزی باعث نمیشود تا چانهی آقا محسن قنبری نخندد. آقا محسن قنبری وقتی میرود در صف نانوایی با مردم دعوا میکند. او میرود تا برای خودش نان بخرد و با آبگوشت بخورد. وقتی او به مردم میگوید که نوبت او است و از قبل زنبیل گذاشته. مردم او را به تخم خود حساب نمیآورند و چانهی آقا محسن قنبری میخندد. بعضی ها میگویند چانهی آقا محسن قنبری با خود آقا محسن قنبری دشمن است و از روی لجبازی است که میخندد به او. کسی فکر نمیکند که شاید چانهی آقا محسن قنبری دارد به رفتار آقا محسن قنبری میخندد. مردم با اینکه با آقا محسن قنبری دعوا میکنند و آقا محسن قنبری روی اعصابشان است ولی باز هم فکر میکنند حق با آقا محسن قنبری است.
آقا محسن قنبری رفته است سلمانی و موهایش را کوتاه کرده است. و جای قیچی روی سرش مانده است و معلوم است که تازه سلمانی بوده است. آقا محسن قنبری خودش نمیداند که چانهاش توانایی خندیدن دارد و شاید اصلا از وجودش خبر ندارد. زیرا همیشه درگیر عصبی بودن است و خندان ها را نمیبیند. او از سلمانی آمده بود بیرون. تمام بچههای محل که از او میترسیدند داشتند یواشکی پشت درخت ها به او میخندیدند. آنها میتوانستند چانهی آقا محسن قنبری را ببینند. چانهی آقا محسن قنبری داشت بلند بلند میخندید. خود آقا محسن قنبری عصبیتر از همیشه بود. زیرا نمیتوانست تغییر را در خود قبول کند. برای همین به بچهها فحش میداد. میگفت که بروند گم شوند آشغال های کثافت. میگفت که معلوم نیست کدام ننه بابایی این ها را بزرگ کرده است. چانهی آقا محسن قنبری با چانهی بقیهی بچه های توی کوچه شروع کردند به خندیدن٬ در حالی که بچه ها داشتند با ترس فرار میکردند چانههایشان داشت میخندید. بچه ها با چانههایشان دوست بودند. میتوانستند صدای خندهی چانهشان را بشنوند.
آقا محسن قنبری رفت خانه. رفت برای خودش نشست روی تخت خواب. در اتاقش عکس یک سرباز جنگی به دیوار بود که کلاه کجی بر سر داشت و میخندید. عکس یک نقاشی بود. یک پنجرهی کوچک هم بود که جلویش را کانال کولر گرفته بود و به سختی نور وارد اتاق میشد. آقا محسن قنبری موهایش را کند و انداخت دور. بلند شد رفت سر کشو. کشو را کشید بیرون و یک مدل مو مثل قبلی در آورد. جای قیچی هم رویش نبود. سرش کرد و خوابید. چانه آرام تر میخندید تا آقا محسن قنبری بیدار نشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)